گفت وگو با ریحانه مولوی نویسنده برتر کتاب سال دفاع مقدس
ریحانه مولوى، متولد 1355 در تهران از سال 1378 فعالیت هنرى خود را در زمینه داستان نویسى آغاز کرد. تاکنون در مسابقات مختلف شرکت کرده و رتبه هاى مختلفى را به دست آورده است از آن جمله مى توان به «دومین کنگره شعر و ادب استان هرمزگان»، اولین مسابقه داستان کوتاه روزنامه جام جم (رتبه اول)، همایش شعر و ادب شهرستان دورود (رتبه دوم )، مسابقه داستان نویسى بنیاد جانبازان (برگزیده )، یازدهمین دوره انتخاب بهترین کتاب سال دفاع مقدس (مقام اول در بخش کودک و نوجوان )، اشاره کرد. قبل از ورود به وادى داستان نویسى، در زمینه نقاشى نیز فعالیت داشته است که «تجلى احساس » ، اثر برگزیده در پنجمین نمایشگاه 1374 کسب مقام اول در رشته طراحى در سطح استان تهران در سال و فعالیت هایـى در زمینـه تصویـرگرى کتاب کـودک و طراحى جلـد از آن جمله اسـت. در حوزه داستان، تاکنـون نزدیک بـه سى وپنـج داستان کوتاه ، چهارداستـان کودک و چهار کتـاب به تحریـر درآورده است. داستان هاى کوتـاه وى در نشریات مختلف ، از جمله «سروش جوان»، «سروش کودکان»، روزنامه «جام جم» ، روزنامه «همشهرى» ، نشریه «خانواده سبز»، روزنامه «کیهـان»، ماهنـامـه «خاوران»، هفتـه نـامـه «صبح صـادق» در شماره هـاى (115،107،104،103) منتـشـر شده اسـت. عطرماهى ها، سه شنبه هاى عزیز، مرثیه نامه ها و اشک هاى پارچه اى عروسکم از جمله کارهاى منتشر شده مولوى مى باشد. وى در حال حاضر مشغول نوشتن دو داستان بلند براى گروه سنى نوجوان با محوریت دفاع مقدس است که نگارش داستان اولى دو سال به طول انجامیده و دومى سه ماه که در اواسط اسفندماه جارى به پایان خواهد رسید.
ادبیات کودک در کشور ما آن چنان که باید مورد توجه قرارنگرفته و هنگامیکه به عرصه دفاع مقدس می رسیم این فقدان نمودی دو چندان دارد.از این رو آن زمان که اثری با محوریت دفاع مقدس برای کودکان خلق می شود، فی نفسه ارزشمند است و اگر چنین اثری در جشنواره کتاب سال دفاع مقدس رتبه نخست را به خود اختصاص دهد ارزش آن افزون می شود.«اشکهای پارچه ای عروسکم» نوشته «ریحانه مولوی»، بیان خاطره ای از «شهید صیاد شیرازی» است که در قالب کودکانه تالیف شده است. این کتاب درجشنواره اخیرکتاب سال دفاع مقدس حائز رتبه برتر کتاب کودک دفاع مقدس شد. نشر شاهد این کتاب را برای گروه سنی «ب» و «ج» منتشر کرده است. درگفت وگویی با نویسنده این کتاب مشکلات داستان نویسی کودکان را بررسی کرده ایم:
¤چطور شد نوشتن برای کودکان با محوریت دفاع مقدس را آغاز کردید؟
پیشنهادی در این خصوص از طرف یکی از دوستان به من شد؛ که برای بنیاد شهید انقلاب اسلامی، درحوزه کودک و نوجوان ، داستانی درباره یکی از شهدا بنویسم و از بین شهدایی که نوشتن داستانشان به من پیشنهاد شد، مقدر شد که درباره شهید صیادشیرازی بنویسم. در این خصوص چهار- پنج کتاب را مطالعه کردم تا اینکه خاطره ای از ایشان، به نظرم برجسته تر از بقیه آمد و خاطره، این بود: از زبان همسر شهید نقل می شود که :« وقتی اولین فیش حقوقی شهید صیاد شیرازی، بعد از شهادت ایشان به دستم رسید، بیشتر از چیزی بود که ایشان هر ماه برای خرج خانه و مخارج دیگر به من می دادند. این سوال در ذهن من بود که این اضافه حقوق برای چیست و از کجا آمده، تا اینکه روزی، عده ای ناشناس به منزل ما آمدند و گریان، سراغ ما را گرفتند. نه ما آن ها را می شناختیم و نه آن ها ما را. پرس و جو که کردیم، متوجه شدیم آن ها، افرادی بودند که شهید در زمان حیاتش، بهشان کمک مالی می کرده است. آن ها می گفتند ، شهید صیاد را نمی شناختند. فقط ماه به ماه می آمده و برایشان چیزهایی می آورده و احتمالا کمک مالی می کرده است. تااینکه تصویر او را هنگام شهادت، در تلویزیون می بینند. تازه آن وقت بوده که متوجه می شوند این فرد، یکی از فرماندهان ارتش بوده است و این می شود که بعد از کلی پرس و جو ، منزل ما را پیدا می کنند تا بگویند، کسی که ناشناس به آن ها کمک می کرده است، همان شهید صیادشیرازی است و من هم فهمیدم این اضافه حقوق از کجا آمده است...»
این خاطره، برای من جالب و شگفت انگیز بود. حیفم آمد که لابه لای خاطرات دیگر گم شود. پس شروع کردم به خلق خانواده ای که از حمایت مادی و معنوی شهید صیاد شیرازی بهره مند شده بودند. اولین کتاب من برای گروه سنی کودک، با موضوع دفاع مقدس و ارزش ها و آرمان های آن، به چاپ رسیده البته ، این نکته را هم باید بگویم که کل داستان ، زاییده تخیل خودم است و این خاطره، قالبی بود که داستان را در آن ریختم؛ چون فکر می کنم شهیدصیادشیرازی هم مثل سایر افراد نیکوکار، نوع کمک و همیاری اش ، با نوع مشارکت مردم در انجام امور خیریه، تفاوتی نداشته است. آنچه او را از دیگران متمایز می کند، درجه بالای خلوص ایشان در پیشگاه خداوند است.
¤ اکنون کتاب کودک و نوجوان در زمینه دفاع مقدس و انقلاب اسلامی با چه مشکلاتی مواجه است؟
موانع متعددی وجود دارد از جمله اینکه کم کارشدن نویسنده های حوزه کودک و نوجوان، معضلات چاپ کتاب کودک و نوجوان در زمینه دفاع مقدس و انقلاب اسلامی، کم شدن انگیزه مطالعه در این گروه سنی، اگر بخواهم در کل، همه این معضلات را شرح دهم، ابتدا باید به کم شدن انگیزه مطالعه در قشر کودک و نوجوان اشاره کنم. اگر به دو دهه قبل برگردیم، می بینیم که وسایل تفریحی این گروه سنی، خیلی کمتر از امروز بوده است و مطالعه ، به عنوان یک سرگرمی مطرح به شمار می آمد؛ هر چند تعداد نشریات و کتاب های مختص این گروه، در آن زمان کمتر بود، اما محتوای آن ها ذائقه دیرپسند و مشکل پسند کودک و نوجوان ایرانی را ارضا می کرد. ولی الآن ، باوجود امکانات به ظاهر سرگرم کننده، کودک و نوجوان، بی حوصله تر شده اند و دوست دارند شتاب زده هرچیز را فقط مزمزه کنند و کم پیش می آید مزه چیزی تا عمق وجودشان بنشیند. پس در حوزه کتاب وکتابخوانی نیز ما باید به سمتی حرکت کنیم که نوجوان امروز می طلبد. یعنی علاوه برمحتوای کتاب، باید به عناصر دیگر، از جمله عناصر بصری نیز بسیار توجه کنیم. مثلا امروزه کتاب هایی با قطع های خارج از فرمول استاندارد و ظاهری فانتزی، زودتر کودک و نوجوان را به سوی خود می کشاند، تا کتاب هایی در شکل و شمایل کتاب های دیگر. همچنین، تصویرگری نیز از عناصر دیگر بصری است که کمک زیادی به القای مفهوم و ماندگاری آن در ذهن مخاطب کودک و حتی نوجوان می کند. یعنی اگر لازم باشد، باید برای کتاب نوجوان نیز به همان اندازه که برای کتاب کودک در مورد تصویرگری اهمیت داده می شود، اهمیت قایل باشیم. اما نکته بسیار مهم در موردعلل کم شدن تعداد کتاب های کودک ونوجوان، دور شدن و کنار کشیدن نویسندگان کهنه کاری است که عمری برای این قشر قلم زده اند و حالا، متاسفانه به کارهای اجرایی مشغول اند؛ نویسندگانی که خود من، کودکی ام را با شعرها و داستان های آن ها پرکردم. البته، شاید خود این نویسندگان نیز به نوبه خود، گلایه هایی داشته باشند، اما فکر می کنم هیچ چیز باعث نمی شود آدم نتواند شرایط را براساس توانایی خودش تغییر دهد.
این که چرا نویسندگان ، کمتر به خلق آثار داستانی با محتوای دفاع مقدس و انقلاب اسلامی می پردازندباید بگویم در حوزه بزرگسال، این کار بسیار انجام شده ( حال بماند که تاچه حد موفق بوده اند) چه در زمینه داستان و شعر و چه فیلم و مستند و مقاله و ... من فکر می کنم ما طبق فرمایش حضرت علی (ع)، که می فرماید:« فرزندانتان را مطابق با زمانه تربیت کنید»، عمل نکرده ایم. مثلا در مورد همین دفاع مقدس، دایم می گوییم چرا، دیگر بچه ها علاقه ای به فیلم های جنگی و آثاری از این دست ندارند. خوب، طبیعی است اثری که ده - پانزده سال پیش ساخته شده، نسل خودش را تغذیه کرده است و برای نسل امروز، چیزی ندارد و ما به جای آنکه نوک پیکان انتقاد را به سوی اثر بگیریم، به سوی نسل حاضر می گیریم و او را زیر علامت سوال می بریم؛ درحالی که اگر به انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، نه به عنوان دو برهه از زمان که گذشته و تمام شده اند؛ بلکه به عنوان دو ذخیره معنوی تمام نشدنی نگاه کنیم، می بینیم که هنوز حرف های نگفته بسیاری در این زمینه وجود دارد. از سوی دیگر هر کس از دیدگاه خودش می تواند در مورد این دو پدیده صحبت کند، ما به تعداد افرادی که دفاع مقدس و انقلاب اسلامی را تجربه کرده اند، می توانیم اثر داستانی داشته باشیم و براساس نوع جهان بینی خالق اثر، آن را به نقد و ارزیابی بگذاریم.
تجربه ای که خود من در مورد مطالعه این آثار داشته ام، این است که این آثار ، بیشتر به موضوع دفاع مقدس با محوریت شهید ، شهادت و مفاهیم داخل جبهه پرداخته اند و در جای خود، قابل تقدیرند. اما این، یک وجه از هزاران وجهی است که می شود به آن پرداخت. وجوه دیگر، همین مردم عوام کوچه و بازارند که همه، به نوعی با جنگ در ارتباط بودند. می شود دفاع مقدس را از منظر کسانی به تصویر کشید که کاملا در حاشیه بودند، اما اثرات جنگ بر آن ها عمیق بوده است. برای قلم زدن در این وادی ، فکر می کنم مهم تر از همه چیز، پرهیزاز بزرگ نمایی و به عکس، سخیف کردن موضوع است. اگر اتفاقی را آن طور که رخ داده است، بدون اسطوره کردن و یا پایین آوردن ارزش آن، به معرض قضاوت بگذاریم، حتی کسانی که دم از مخالفت با آن می زنند، بهترین قضاوت را در مورد آن خواهند کرد. این موضوع، در تاریخ بسیار تکرار شده است و ما متاسفانه کمتر به آن توجه می کنیم. مثلا وقتی در مورد شهید یا جانبازی صحبت می کنیم، او را انسانی دست نیافتنی توصیف می کنیم و توقع داریم در باور خواننده و شنونده نیز همان طور بنشیند، بویژه نسل کودک و نوجوان، که ذهنش از اسطوره خالی است و انسان های بزرگ را درهمین افراد دور و برش جست وجو می کند و برای آن ها معادل می سازد.
¤ شما برای نگارش داستانها از چه شیوه ای استفاده می کنید؟
کتابی که من در حال نگارش آن هستم و پس از پایان هر قسمت، آن را برای خواهرزاده های نوجوانم می خوانم تا تاثیر کلامی و توصیفی آن را برآن ها ببینم.
آنها می گویند:« واقعا آن زمان، این جوری بوده؟!...»
آنها نه اینکه حرف های مرا باور نداشته باشند، اما درکی از درس خواندن توی پناه گاه مدرسه نداشته اند و یا نمی فهمند شب تا صبح، سه بار با آژیر قرمز از خواب بیدارشدن و از ترس ریختن آوار روی سر، به کوچه پناه بردن و دوباره صبح به مدرسه رفتن، یعنی چه. آن ها درگیر مشکلات کوپن و نفت و ارزاق سهمیه بندی نبوده اند. فکر می کنند این اتفاقات ، مربوط به یک قرن پیش است و شنیدن آن ها برایشان هم جالب است و هم تعجب برانگیز.
¤ در پایان اگر برایتان مقدور است قطعه هایی از داستان های دفاع مقدس را برای مخاطبین نقل کنید؟
«... تابستان سال 60 و بعد از چند بار شنیدن وضعیت قرمز، ما بالاخره صاحبخانه شدیم. کجا؟ خانه های بنیاد مسکن، واقع در شهرک کاروان؛ جنوب شرقی ترین قسمت تهران . تنها حسنش این بود که کلی از مرکز شهر و بمباران های هوایی دور بود.
آخرین اسبا ب و وسایل ما، بین دو وضعیت قرمز به خانه جدید آورده شد، به خانه ای که نه آب داشت ، نه گاز داشت و نه تلفن و برقی که در طول روز چهار- پنج بار می رفت و شب ها هم با اعلام وضعیت خطر، خودمان باید آن را قطع می کردیم.
هفته اول، کف و دیوارهای خانه را تمیز کردیم. هفته دوم، آب انبار را آب کردیم. هفته سوم ، پرده ها را زدیم هفته چهارم، وسایل را مرتب کردیم و هفته های بعد، زندگی عادی ، زیربمباران شروع شد...»
«... و جنگ بود . بابا نبود. زمستان بود. شهرک ما ، مثل بیشترجاها، گازکشی نبود. نفت، سهمیه بندی بود. بیشتر مایحتاج مردم، کوپنی بود. صف قند و شکر و روغن و مرغ و گوشت، طولانی بود. یکی از دو اتاق خانه ما فرش نداشت و موکت بود. فتیله یکی از دوچراغ والر، خراب بود. برف می آمد. شیرهای توی حیاط یخ می بست. مامان، دست تنها بود. لوله ها می ترکید. بابا نبود که درستشان کند. وقتی هم می آمد، همه را راست و ریس می کرد، اما بعد از یک هفته که دوباره می رفت، باز جنگ بود. تابستان می رسید. کولر بود که باید پوشالش عوض می شد. یخچال بودکه با قطع و وصل برق، موتورش ضعیف می شد و می سوخت، تلویزیون هم که به درد یخچال مبتلا بود...»
«... مامان می گفت: ما رو که می بینن، این حرفا رو می زنن .دیگه خونه شون نمی ریم. خوبه حالا هیچ چیزم بابت جنگ ندادن؛ دریغ از یه قوطی کنسرو برای جبهه؛ چه برسد به خون وجون! بابا چیزی نمی گفت. اگر بی کار بود و توی تهران بود، هر ظهر و شب به مسجد می رفت و هر جمعه به نماز جمعه و وقتی برمی گشت، چند تار سفید به ریش هایش اضافه می شد.
بابا زیاد بی کار می شد. جنگ بود. کار نبود و اگر بود، بابا نبود...»